سرنوشت انسان، جهانی شده است. موج اعتراضات معیشتی در سریلانکا در آسیا و پرو در آمریکای جنوبی و استقرار فضای کمبود نان و قحطی در مصر در شمال آفریقا در سایهی جنگ روسیه در اوکراین در اروپای شرقی نشان از آن دارد که رویدادها، کشورها و سرنوشت ملتها به نحو انکارناپذیری به هم گره خورده است.
آن چه اما در این میان سرنوشت روستا نشین فنلاندی و شهرنشین پاکستانی را به یک سان تهدید میکند، بروز یک جنگ جهانی است؛ جنگی که با خود تمدن بشری را به پایین خواهد کشید. پادزهر این جنگ، صلح جهانی است. صلح به معنای همزیستی مسالمت آمیز به شکل پایدار است. پیش شرط این همزیستی، حداقلی از همگونگی میان آدمها و ملت هاست. هم گونه بودن نیز به معنای مشابهت حداقلی فکری، اخلاقی و رفتاری مردمان در این سوی و آن سوی جهان است.
امروزه، به طور واضحی، درجهی این مشابهت است که به چالش کشیده شده. شرایط اقتصادی به شدت نابرابر در درون جوامع -به دلیل فاصلهی بی سابقهی طبقاتی- و در میان کشورها -به واسطهی فاصلهی عظیم در سطح تولید ناخالص داخلی آنها- سبب شده که انسانها و ملتها هر چه کمتر هم سطح باشند و تفاوتهایشان سبب شده که دیگر احوال یکدیگر را ندیده و نفهمند. انباشت ثروت از یکسو و تغییر محیط زندگی مردمان از حیث اقلیمی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی، آنها را به موجوداتی هر چه نامشابه تر تبدیل کرده است.
آن حداقلی از انسجام و مشابهت اخلاقی، رفتاری و فکری، که برای تبدیل انسانها به یک اجتماع قادر به زیست مشترک ضروری بوده و است، با روندی فزاینده در حال کاهش است. تودهها هر چه کمتر به حکومتهایشان و حکومتها هر چه کمتر به یکدیگر قرابت دارند. این دوری از هم میرود که به یک امر عادی و بدیهی تبدیل شود و جهان را با واقعیتی مواجه سازد که هراسناک است: یک جهان انباشته از ساکنان متفاوت، متشتت، متضاد، نامشابه که، در یک مقطعی، حتی از برقراری حداقل ارتباط لازم برای همزیستی با یکدیگر عاجز خواهند بود.
اگر این روند فرق گذاری و متفاوت سازی به همین گونه پیش رود به جایی میرسیم که کشورها، ملتها و اعضای جامعه، جز نفرت و خصومت و جدایی و جنگ میان خود چیزی نخواهند یافت و آن زمان است که به جان هم افتاده و نسل بشر را در زمین به مرز انقراض خواهند کشید. شوربختانه این روندی است که هم اینک در جریان است و هیچ علامتی از احتمال توقف و کندی آن دیده نمیشود، بر عکس، نمادهای تشدید تفرق و بی اعتمادی و دشمنی در حال افزایش است.
زمینهی تاریخی
این که چرا به این جا رسیدهایم جای سؤال دارد، اما مروری بر تاریخ بشر نشان میدهد که آن چه امروز آگاهانه شاهد آن هستیم، حاصل دوران ناآگاه تاریخ ماست. ظهور این روند به عصری بازمی گردد که ما هنوز بین حیوان و انسان در رفت و برگشت بودیم. به عبارت دیگر، بسیاری از خصلتهای رفتاری زندگی چند هزارسالهی ما، به عنوان حیوان چهارپا و بعد دوپا، هنوز در ما ساری و جاری بود.
گذر از حیوان به انسان زمانی رخ داد که، در ورای آن چه غریزه حکم میکرد، فکر نیز به کار افتاد. تمدن بشری روزی و در جایی آغاز شد که نخستین رفتار برخلاف غریزه از موجودی که بعدها انسان نام گرفت سر زد. این، آغاز دخالت اندیشه در حیات انسان بود. هزاران سال وقت لازم بود تا سهم تفکر در زندگی این موجود به حدی شود که شایستهی نام «انسان اندیشه ورز» (Homo Sapiens) باشد. این انسانی بود که رفتارهایش را به واسطهی فرایند «اجتماعی شدن» (socialization) و تعلیم و تربیت (education) فرا میگرفت؛ کردار او دیگر نه بر مبنای غریزه که بر اساس آموزش و هنجارمندی تنظیم میشد.
در کنار این به کارگیری فکر، که از دل آن دانش، علم، فن آوری، هنر، ادبیات، فرهنگ و تمدن زاده شد، انسان پیوسته بخشی از غریزه گرایی حیوانی را در خویش نگه داشت. در دورههای تاریخی متفاوت، به فراخور شرایط زیستی وخیم و خطرناک، غریزهی حیوانی بشر فعال شده و دست بالا را در تعیین رفتار او پیدا کرده است. در این دورهها، انسان بار دیگر به اعمال حیوانی چون خشونت و تجاوز و قتل و جنایت و حتی در موارد بسیار حاد، مثل هولوکاست ایرانی در جریان «قحطی بزرگ» ۱۹۱۹-۱۹۱۹و موارد مشابهی در جریانهای جنگهای بزرگ در طول تاریخ به «آدم خواری» (cannibalism) روی میآورده است.
اما چه چیزی سبب شد که بشر نتواند، در گذر زمان، سهم حیوانیت را در وجود انسانی خویش به صفر برساند و شباهت خود با موجود قبل از دورهی انسان اندیشه ورز را محو کند؟
پاسخ به این پرسش آسان نیست، ولی میتوانیم از مفهوم «آگاهی کاذب» (false consciousness) در این میان بهره ببریم. این نوع آگاهی تصور دانستن را پدید آورده و با خود نوعی «یقین بی پایه» را میآفریند. آن چه میتوان به عنوان نمود «آگاهی کاذب تاریخی» قلمداد کرد همانا ترکیبات التقاطی میان اندیشه ورزی انسانی و غریزه گرایی حیوانی بوده که در دورههای مختلف تاریخ در هم آمیخته است. این آمیزهها به محصولات تاریخی تبدیل شده و ماندگار گشتند: مذهب، طبقهی اجتماعی و نژادپرستی نمونههای اصلی این تولیدات هستند. این سه، از همان ابتدای تاریخ تمدن بشر، خود را شکل بخشیده و در دل حیات جمعی انسانها مستقر شدند و از آن زمان تاکنون، به عنوان ویروسهای پیکر بشریت، ادامهی زندگی داده، رشد کرده، نهادینه شده و به مثابه سلولهای سرطانی، اگر درمان نشوند، قادرند روزی بدن انسانیت را به هلاکت برسانند. این مثلثی است که تمامی جنگها و جنایتهای بزرگ تاریخ را آفریده است و هزاران سال است که سربار بشریت شده و میلیاردها نفر را در طول این زمان به زجر و فقر و افسردگی و مرگ دچار ساختهاند.
سلولهای سرطانی تاریخ بشر
مذهب توحش حیوانی را به قامت تقدس و الوهیت آراست. کشتار دیگران با پیدایش و استقرار مذهب دیگر برای ارضای درنده خویی غریزهی حیوانی بشر معرفی نمیشد، بلکه به عنوان خواست و فرمان و ارادهی خدا، به عنوان آفرینندهی هستی و تعیین کنندهی سرنوشت آدمیان، مطرح میشود. به همین دلیل، تاریخ مذهب، تاریخ جنایت و دروغ و غارت و تجاوز و کشتار است. پروندهی سیاه تمامی مذاهب ابراهیمی در طول هزاران سال گواهی بر این مدعاست.
طبقهی اجتماعی زورورزی غریزی حیوانات را -که در اعمال قدرت جسمی یکی بر دیگری تبلور مییابد- به درون اجتماع انسانی آورد و با ریشه دارسازی آن در روابط میان اعضای یک جامعه، نابرابری و فاصلهی میان آنها را امری عادی جلوه داد. طبقهی اجتماعی با در اختیار گرفتن قدرت اقتصادی و سیاسی و پرستیژ اجتماعی ثروت و دارایی اکثریت را در کف اقلیت قرار داد و این امر را بدیهی جلوه داد که اکثریت باید در فقر و مشقت و زجر کار کنند و بمیرند تا اقلیت بتواند در رفاه و آسایش و عیش و عشرت به سر برد. از این جا به بعد دیگر استثمار و غارت و ظلم بر سایرین، نماد توحش زورسالاری حیوانی نبود، بلکه به عنوان محصول «شایسته سالاری»، «لیاقت»، «مشیت الهی» و یا «برتری بدیهی» یا همان «ژن خوب» طبقهی برتر تبیین و توجیه میشد.
نژادپرستی نیز همان ترس غریزی گونههای حیوانی از گونههای غریبه و متفاوت از خود بود که میان جانوران در قالب تهدید و تهاجم به یکدیگر بروز میکرده است. به مرور برای این گرایش صد درصد حیوان-محور، توجیهات فراوان مذهبی و ایدئولوژیک و تاریخی و فرهنگی ساخته و پرداخته شد. نظراتی بی پایهی در بارهی برتری در هوش، خاص بودن نژاد، تمایز مرتبه بندی شدهی ویژگیهای قومی، زبانی، ملی و فرهنگی و یا «تواناییهای ذاتی» و «سزاواری طبیعی» ساخته و پرداخته شد. این گونه بود که کشیش هایی که به همراه غارتگر بزرگ «کریستف کلمب» به آمریکا رفتند بعدها به این «اجماع» رسیدند که ساکنان بومی این قاره آن گونه که یک مسیحی انسان است، انسان نیستند. و بدیهی است که مشروعیت این حکم را از خدای قلابی جنایت پیشهشان میگرفتند.
بدین ترتیب، آن چه «تمدن بشری» مینامند در دل خود این سه عنصر مخرب ضد تمدن را در طول هزاران سال به یدک کشیده، پرورش داده، درونی کرده، نهادینه ساخته و اینک، جایگاهی محکم برای آنها فراهم کرده است. به نحوی که امروز هر آن که بر علیه مذهب حرف بزند کافر و تکفیری و مستحق اعدام باورمندان متعصب مذهبی است و هر که بر علیه نظام طبقاتی سخن گوید مایهی طرد و توهین و انتقاد روشنفکرترین لایه هایی است که در خدمت همین نظام به بردگی فکری مشغول هستند: هزاران هزار استاد دانشگاه، پژوهشگر، روزنامه نگار، سیاستمدار و غیره که با همان شور و خشمی بر علیه دشمنان استثمار طبقاتی فریاد بر میآورند که بیسوادترین آخوندهایی که فتوای سر بریدن آنها که علیه مذهب چیزی گفتهاند را. و نژادپرستان نیز هر مخالفی را به عنوان کهتر از خود مورد تحقیر و شماتت و اگر دستشان برسد مورد آزار و شکنجه و قتل قرار میدهند. همان کاری که هیتلر در جنگ جهانی دوم با یهودیان، اسلاوها و یا کولیها و کمونیستها کرد.
تمامی زور و ظلم و ستم و قتل و غارت و جنایت و بردگی و کشتار در طول تاریخ بشر محصول اتحاد این سه پدیدهی التقاطی، مذهب، طبقه و نژادپرستی بوده است. این سه در طول زمان همدیگر را تکمیل و تقویت کرده و با هم، جبههی ضد تمدن در دل تمدن بشر تشکیل دادهاند. اینها به مثابه سلولهای سرطانی پیکر تاریخی بشریت در حال رشد بوده و هستند. این مثلث در کمین بشریت است تا هر جا که بارقهای از آگاهی دارای اصالت انسانی ظهور میکند را در نطفه خفه کنند و جز به تعصب و افراط و توحش به چیزی میدان نمیدهند.
در طول هزاران سال انسانها قربانی این سه عنصر پلید بودهاند. در این میان، همیشه بودهاند درصد بسیار کوچکی از آدمیان فرهیخته و آگاه که با درک وجه منفی این سه پدیدهی ضد بشری، از زندگی و وقت و جان خود مایه گذاشتهاند و با آن جنگیدهاند. اما اکثریت مطلق انسانها قربانی و فاعل خواسته و عامل ناخواستهی تداوم و بقای این سه عنصر بوده و هستند. قابل پیش بینی بود و است، که این سه عنصر، اگر محدود و مهار نشوند، سرانجام، با اتحاد نامقدس خود، به عمر تمدن و بشریت پایان میدهند و تتمهی آدمیان را به دوران حیوانیت خود باز خواهند گرداند. به یاد داشته باشیم که از آن جا زیاد دور نیستیم.
تا وقتی یکایک ما انسانها از این واقعیت باخبر نشویم و به طور فعال یه یک مبارزهی هدفمند و سازمان یافته علیه این سه عنصر مخرب نپردازیم، هیچ آیندهی روشنی برای بشر و بشریت قابل تصور نیست. تا موقعی که نتوانیم «آگاهی» واقعی به معنای «قدرت تشخیص درست منافع جمعی» را جایگزین «آگاهی کاذب» مانند مذهب و طبقه و تولیدات فکری و فرهنگی آن نکنیم، وضع بشریت در همین فلاکت به سر خواهیم برد.
نجات راه نجات
یافتن مسیر برون رفت از این بن بست دردآور البته به سادگی امکان پذیر نیست. هزاران سال حضور پر رنگ مذهب، طبقه و نژادپرستی، در روایتهای کمابیش غلاظ و شداد خود، ما را عادت داده است که این سه غدهی سرطانی را به عنوان اموری «بدیهی»، «عادی» «طبیعی» و حتی «ضروری» در نظر بگیریم، حال آن که هر سه اینها، به نحور آراسته شدهای، میراث باقیمانده از حیات چند هزار سالهی ماست به عنوان حیواناتی وحشی، زمخت و درنده خو. تا موقعی که این سه جرثومه در میان ما رایج و زنده هستند نمیتوانیم «تمدن بشری» را به عنوان زندگیِ رها گشته از خصلتهای حیوان صفتانه قلمداد کنیم. اینها به عنوان دشمنان بشریت در میان ما جا کرده و عمل میکنند و بین ما جنگ و خصومت و نفرت و قهر و دروغ و بی اعتمادی را دامن میزنند. این سه عنصر خبیث در نهایت کرهی زمین، زیست بوم بشر، فرهنگ و تمدن و نیز ساکنان این سیاره، یعنی بشریت را، به سوی محو و انقراض خواهند برد. و تکرار میکنم، از آن نقطه آن قدرها دور نیستیم.
بقای انسانیت در گرو رهایی از حیوانیت است. نیاز به فهم عمیق موضوع، یا همان فرهیختگی دارای اصالت مدنی است. فرهیختگی التقاطی ره به جایی نمیبرد، چرا که وقتی با جهل تودهها و حرص و طمع جنون وار طبقات برتر و نفرت کور نژادپرستان ترکیب شود تبدیل به کوکتل نابودساز فرهنگ و تمدن خواهد شد. هم اکنون میبینیم که، جلوی چشم ما، در سراسر جهان، فقر و جنگ و نفرت، به همراه شرایط اقلیمی آسیب دیده، میرود که زمینه را برای بزرگترین فجایع تاریخ آماده سازد. جنگ اوکراین و قحطی افغانستان و سودان فقط زمزمههای آواز گوشخراشی هستند که در راهست. ایران و عراق و لبنان و سومالی و یمن و مصر، به همراه پرو و سریلانکا و بسیاری دیگر از کشورهای فقیر و آشوب زده، در بالای لیست قربانیان نخست این فرایند جهانی شوم میباشند.
به نظر نمیرسد که از این پس دیگر شانسی برای حرکتهای کوچک و محدود داشته باشیم. زمان آن رسیده که چشم در چشم واقعیت بدوزیم و ببینیم که چه برایمان تدارک دیده و ما در مقابل آن چه میخواهیم بکنیم. بحث من ارتباطی به آن چه برخی به عنوان انتقاد «جهان وطنی» و پشت کردن به ارزشهای ملی میکنند نیست، چرا که امروز وطن و جهان هر دو در خطرند و فرو رفتن هریک به بحران و آشوب دیگری را با خود به پایین خواهد برد. این زیست بوم بشر است که در خطر است. به همین دلیل، دیگر راه حل خاص ایران، بدون توجه به سرنوشت عراق و افغانستان، قابل تصور نیست؛ آیندهی عراق، بدون در نظر گرفتن وضعیت ایران و سوریه و ترکیه، غیر قابل برنامه ریزی است؛ محال است که مردم لبنان بتوانند، در همسایگی نژادپرستی نهادینه شده در اسرائیل، آخر و عاقبتی بهتر از فلسطینیهای قربانی آپارتاید دیرپای صهیونیسم داشته باشند؛ مردم سوریه با حضور نیروهای پنج کشور در خاکشان نمیتوانند، با رژیمی آدمکش که مورد حمایت برخی از آنهاست، به روزگار بهتری بیاندیشند؛ نفرت در حال انباشت شدن میان مردم روسیه و اوکراین بعد از این جنگِ پرجنایت میرود که دهها سال گسترش یافته و دوام آورد؛ و شرایط مردم تایوان، بدون در نظر گرفتن خوابی که پکن برایشان دیده، روشن نیست… آری! جهان به زنجیرهای تبدیل شده است که هیچ حلقهای نمیتواند فردای بهتری را به تنهایی، جدای از سایرین و در انزوا، برای خویش خواب ببیند.
و ایران در این میان
نگارنده براین باورست که ما مردم ایران شاید بهترین نمونهی ملت هایی باشیم که نباید خود را از جهان پیرامونشان منزوی ببینند؛ ما ایرانیان باید بدانیم که با حضور رژیمی که سرنوشت کشورمان را به مذهب و طبقه و نژاد در خاورمیانه گره زده است، چه آیندهی تباهی ممکن است نصیبمان شود. جلوی چشم خود میبینیم که رژیم چگونه سعی دارد خشم طبقاتی مردم ایران علیه غارتگران حاکم را به سوی خشم قومی علیه مهاجران افغان هدایت کند.
ملت ایران میتواند به نخستین ملتِ با نگاه و دید فراملی و منطقهای و جهانی تبدیل شود و رهایی خویش از دست رژیم ضد بشری آخوندی را آغازی برای رهایی خاورمیانه از دست اسلام گرایی، وهابیت، داعش، صهیونیسم، پان ترکیسم، داعش و جنگ مذهبی و فرقهای و قحطی و گرسنگی و بی آبی و فقر و جنگ کند. به همان ترتیب که، ملت افغانستان باید پایین کشیدن هیولاهای طالبان از قدرت را در دستور کار مبارزاتی خود داشته باشد تا هم مردم این کشور در صلح و آزادی زیست کنند و هم مردم ممالک همسایه دیگر شاهد تبدیل افغانستان به مرکز صدور تروریسیم به خاورمیانه، آسیای مرکزی و چین نباشند. مردم سوریه با پایان بخشیدن به عمر نیم قرنهی رژیم آدمکش اسد و شهروندان یهودی و عرب اسرائیل با تعویض حاکمان صهیونیست و نژادپرست خود و جایگزینی آنها با نیروهای خواستار صلح و پیشرفت در کل منطقه میتوانند به این جریان کمک کنند. زمان آن است که ما ملتها به فکر همدیگر باشیم: از طریق پایان بخشیدن به عمر رژیمهای فاسد و آدمکش در کشورهای خود و یاری رساندن به مردمی که در شرایط استبداد و فقر زیست میکنند. با آشتی مردمان است و بیرون کشیدن کنترل جهان از دست نمایندگان مذهب و طبقه و نژاد است که میتوان بستری برای همزیستی میان آدمیان فراهم کرد.
در سراسر جهان ملتها باید به نقش همگرای خویش در استقرار صلح جهانی پی ببرند و بدانند که تغییری مثبت در کشورشان، تا چه حد به اثری سازنده در میان کشورهای همسایهی خود و یا فراتر از آن تبدیل میشود. آری! این آن نگاهی است که در قرن بیست و یکم به آن احتیاج داریم: نگاهی مبتنی بر مکتب ارزشمند «انسان مداری» یعنی اهمیت دادن نهادینه به حفظ جان و کرامت انسان. سه پدیدهی مخرب مذهب، طبقه و نژاد، هرسه، به صورت متحد و به طور ذاتی دشمن و مخالف انسان مداری هستند. آنها میخواهند که ملتها و مردمان با هم بد باشند، از هم متنفر باشند، نسبت به هم بی اعتماد باشند، به همدیگر ضربه بزنند، همدیگر را غارت و استثمار کنند، از همدیگر فرار کنند، به همدیگر ستم کنند یکدیگر را کهتر پنداشته و مورد تحقیر قرار دهند. اما انسان مداری درست عکس این را میطلبد: که انسانها با هم دوست باشند، نسبت به درد همدیگر بی تفاوت نباشند، همدیگر را مورد توجه و مهر و یاری قرار دهند، هم حسی و درک مشترک از سرنوشت کلی خویش داشته باشند، به هم اعتماد کنند، به یکدیگر ظلم روا ندارند، یکدیگر را دوست و برابر و برادر بدانند.
ما ایرانیها از این حیث کاندیدای مناسب برای ایفای نقش پیشگام در این زمینه هستیم که در تاریخ و فرهنگ خویش اصیل ترین ایدهها و مفاهیم را در این باره آفریدهایم. آن جا که میگوییم:
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
آن چه در این سه بیت خلاصه شده است فلسفهی ناب انسان مداری است و درست در نقطهی عکس سه پدیدهی شوم و مخرب مذهب، طبقه و نژاد قرار دارد. این تفاوتی است کیفی. دوران ایدئولوژیهای مذهبی وفرقهای و طبقاتی و نژادی و ملی، به عنوان محصولات فرعی پدیدههای منفی سه گانهی مذهب، طبقه و نژادپرستی، به سر آمده است. همهی این ایدئولوژیها، خواسته و ناخواسته، در خدمت تخریب بشریت و زمین بودهاند. بنابراین باید با کارنامهای کمابیش شرمنده بازنشسته شوند. نیاز داریم به یک جهان بینی متفاوت که در آن، باید احترام به ذات حیات موجود زنده مبنا قرار گیرد و همه چیز در حول محور آن ساخته شود. آن چنان که دگر شاعر بزرگ ما در یک بیت به اصالت ذاتی جان و حیات موجود زنده اشاره دارد. اصالتی که به عنوان زیربنای کل تمدن بشری است:
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
نگارنده مفتخر است که عضوی از یک حزب سیاسی ایرانی است که «انسان مداری»، یا همان «حفظ نهادینهی جان و کرامت انسان» را پایهی فکری خویش قرار داده و برنامهی سیاسی خود را با هدف استراتژیک دستیابی به یک «جامعهی انسانی» توصیف کرده است. جامعهای که در آن، انسان بر سرنوشت فردی و جمعی خویش حاکم است و شانس این را دارد که از هر آن چه لازم است برخوردار باشد تا بتواند تعریف خاص خویش از خوشبختی را دنبال و متحقق کند، در حالی که همزمان نیک آگاه است که خوشبختی فردی او در گرو خوشبختی جامعه و خوشبختی جمع مشروط به تامین خوشبختی فرد فرد اعضای جامعه است.
این نگاهی است علمی، واقع گرا، فلسفی و جهان شمول. این تفکر، مُهر و نشان هیچ جریان و شخص و ایدئولوژی خاصی را با خود ندارد. اندیشهای است برخاسته از عقلانیت اخلاق گرا که تلاش دارد تمدن بشر را از آن چه بازماندهی دوران حیات حیوانی او و پسماندهی توحش درونی شدهی آن دوران وی است خلاص و رها سازد، تا به راستی شایستهی عنوان «تمدن انسانی» باشد. در یک مقطعی باید گرد و خاکهای فکری هزاران سالهی جمعی و چند ده سالهی فردی را از ذهنهایمان بزداییم، «چشمها را» بشوییم و به هستی و جهان و انسان نگاه دیگری بیاندازیم: هستی را بی نهایت ببینیم چرا که با منابع بیکران خود میتواند به اما این امکان را دهد تا با توان پایان ناپذیر خویش جهانی را بسازیم که در آن، هیچ محدودیت و پایانی برای شکوفایی و بهروزی انسان وجود نداشته باشد. یک تکامل بی انتها (کامل تر شدن ناکرانمند). تحقق این آرمان البته که سخت است و دشوار، اما شدنی. دو چیز میخواهد: اراده و خواست ما و البته آگاهی: قدرت تشخیص درست منافع جمعی، و در این بحث منافع جمعی یعنی منافع کل بشریت.
باشد که این نوشتار برخی از هموطنان را به خود آورده و به سوی مبارزهای هدفمند و مجهز به جهان بینی قدرتمند «انسان مداری» علاقمند سازد. ساختن ایرانی آزاد و آباد و جهانی نو و بهتر ممکن است اگر به ممکن بودن آن باور داشته باشیم. و شما به من بگویید وقتی هستی و جهان و طبیعت و قدرت انسان را بی نهایت بدانیم، واژهی «ناممکن» چگونه میتواند مانعی بر سر راه ما باشد؟ آری! انتخاب با ماست. #
***