در نبود روایت جدی از یک پدیده ی مورد نیاز، روایت های قلابی و جعلی آن زیاد می شود. مانند دارو که در هر جامعه ای و به ویژه در یک کشور بیماری زده به شدت مورد احتیاج است و کمبود آن راه را برای داروهای تقلبی و حتی خطرناک باز می کند. این واقعیت در تمامی حوزه ها مطرح است، از جمله در سیاست. به طور مثال در نبود فضای مناسب برای فعالیت احزاب سیاسی واقعی در ایران، بیش از ۲۰۰ تشکیلات به عنوان «حزب» در وزارت کشور ثبت شده اند که جز اسم و آرم و یک آدرس و چند نفری که برای شهرت آن را مطرح کرده اند حضور دیگری ندارند.
در شرایط فعلی ما با چنین پدیده ای در جنبش مردمی و اپوزیسیون برانداز هم مواجه هستیم. در نبود رهبری به معنای حرفه ای کلمه، بسیاری از افراد و جریان ها خود را به عنوان رهبر یا چیزی شبیه به آن مطرح و تلاش می کنند که یک جای بزرگ خالی را با حضور کوچک خود پر کنند. نمونه ی «رهبری وکالتی» نه اولین این دست و پا زدن هاست و نه آخرین آن.
پرسش این است که چگونه می توان یک روایت قابل اتکاء برای رهبری جنبش فراهم ساخت. برای پاسخ به این سؤال نخست به این بپردازیم که شرایط شکل گیری جریان رهبری چیست تا دیگر به دنبال روش هایی که بر اساس آن رهبری شکل نمی گیرد نرویم. چند ویژگی بدیهی در این باره:
۱) رهبری باید توسط کنشگران یک جنبش مورد پیروی قرار گیرد.
۲) رهبری باید توسط بخش ناراضی جامعه مورد پذیرش قرار گیرد.
۳) رهبری باید توسط بخش غیر ناراضی جامعه مورد مخالفت قرار نگیرد.
کارکرد مورد اول این است که آن چه رهبری می گوید را در صحنه اجرا می کند. به این پشتوانه ی اجرایی رهبری می گویند.
کارکرد دومی این است که حمایت عمومی لازم برای کسب نفوذ و قدرت رهبری را تامین می سازد. به این پایگاه اجتماعی رهبری می گویند.
کارکرد بخش سوم این است که برای رهبریی که می خواهد بیاید و قدرت را به دست گیرد مشکل و دردسر نمی سازد. به این امتیاز نبود مقابله ی اجتماعی می گویند.
در سال ۵۷ خمینی جنایتکار و اطرافیانش از این سه خصوصیت برخوردار بودند:
۱) نیروهای فعال انقلاب گوش به فرمان وی بودند و آن چه را به عنوان اعتراض یا اعتصاب می گفت انجام می دادند.
۲) بخشی ناراضی از رژیم شاه رهبری وی را چه به واسطهی باور مذهبی یا به دلیل مصلحت سیاسی پذیرا شده بود.
۳) بخشی راضی از رژیم شاه نیز در مقابل به قدرت رسیدن خمینی مقاومت چندانی نکرد.
در شرایط کنونی می بینیم که هنوز نیرویی که بتواند این سه شرط را تجمیع کند و با آن قدرت سیاسی را از دست رژیم آخوندی-پاسداری بیرون بکشد در صحنه دیده نمی شود. یعنی
۱) هنوز نیرویی که بخش اصلی کنشگران جنبش دنبال کنند وجود ندارد.
۲) هنوز نیرویی که مردم ناراضی پذیرا بوده و پذیرش خود را ابراز کنند موجود نیست.
۳) هنوز نیرویی که مردم غیر ناراضی بخواهند منفعلانه با به قدرت رسیدن آن برخورد کنند موضوعیت ندارد.
به طور مثال، در مورد وکالت رضا پهلوی یا شورای مدیریت دوران گذار، یا بسیاری از جریانات بالقوه یا بالفعل مدعی رهبری به خوبی آشکار است که این شرایط را ندارند و به همین دلیل شانس زیادی برای موفقیت آن نمی توان دید.
پرسش دوم: چگونه می توان این شرایط را فراهم کرد تا رهبری شکل گیرد؟
هر جریان سیاسی که می خواهد به این موقعیت دست یابد باید به طور مشخص به هر سه عنصر پرداخته و روی آنها کار کند. به یک کار تیمی، تشکیلاتی و سازمان یافته نیاز دارد. این یک ماجراجویی فردی نیست، یک روند است که در آن:
۱) نیروی مدعی رهبری باید با کنشگران جنبش پیوند خورده، در میان آنان جایگاه «فرماندهی» یا همان «مدیریت عملیاتی» را به دست آورد.
۲) بعد از آن، نیروی مدعی رهبری باید گفتمانی ارائه دهد که در ترکیب با قدرت عملیاتی ناشی از فرمانبری کنشگران، برای خود، مقبولیت و باور به اسب برنده بودن در میان جامعه ایجاد کرده و ناراضیان و معترضین را به خود جلب می کند.
۳) سپس، نیروی مدعی رهبری باید به لایه های غیر ناراضی و غیر معترض نشان دهد که بازی تعیین تکلیف شده است و برای آنها بهتر است که در مقابل این حرکت نایستند.
نکته ی اساسی و مهم و تعیین کننده:
این سه مرحله دارای یک منطق گام به گام در درون خود هستند. هیچ نیروی سیاسی نمی تواند میانبُر بزند و با پریدن از روی مرحله ی پیشین به نقطه ی بعدی آن پای بگذارد. تا نیروی کنشگر تحت امر نداشته باشید، جامعه به توان شما باور نمی آورد و حاضر به اعطای جایگاه رهبری دارای مشروعیت نیست. شوربختانه، بسیاری از جریان ها در اپوزیسیون به خاطر سخت و دشوار بودن مرحله ی اول، که نیاز به تشکیلات، نفرات، کادرهای آموزش دیده، شبکه سازی، تجربه و دانش فرماندهی دارد، خود را از آن معاف کرده و به سراغ مراحل دوم و سوم می روند. اما در نبود توانمندی عملیاتی در صحنه، مردم آنها را بیشتر به عنوان آرزومند رهبری می بینند تا شایسته ی رهبری.
«هر که سازماندهی کند، رهبری میکند»؛ این گزاره گویای همین منطق روند بالاست: اگر نیروی لازم برای سازماندهی فعالان جنبش در کف خیابانها را دارید، به طور منطقی رهبری جنبش از آن شماست؛ اما اگر ندارید، باید با روشهای رهبرسازی از نوع چلبی و کارزای به دیدار اربابان قدرت جهانی در کاخ سفید و الیزه و تل آویو بروید و با شیوههای من درآوردیِ وکالتی عدهای را برای چند صباحی دور خود سرگرم کرده و آنها را برای دهمین بار ناامید و سرخورده سازید. لجبازی چارهی کار نیست.
بر این اساس به نظر می رسد که جنبش انقلابی در ایران نیز، مانند هر مورد مشابه دیگر، منطق ساده ی بالا را دنبال می کند تا سرانجام در یک روند اصولی، رهبری شایسته ی خود را بیابد. اگر دیدیم که می خواهند برایمان با دور زدن این مسیر تجربه شده و منطقی، رهبر بسازند یادمان باشد که بعد از گذشت بیست سال از آن، ممکن است سرنوشتی بهتر از افغانستان طالبان و عراق از هم پاشیده ی کنونی نداشته باشیم. انتخاب با ماست.#
کورش عرفانی
***
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید:
«بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
توییتر:@KoroshErfani
مقالات مرتبط
در همین مورد