این شمع داستانی دارد.شمع سفیدی که ریحان سیاهش میکندو دورش روبان مشکی میپیچد.به همبندی ش میدهدومیگوید اگر اعدام شدم تا چند شب همین شمع را روی تختم روشن کن. وقتی این شمع بدستم رسید حفره ای داشت که ناشی از چند شب روشن بودنش بود .دلم نمیخواست تمام شود. بنابر این تا مدتها شمع های دیگری را روی ان روشن میکردم. انها اب میشدند و حفره را پر میکردند .وقتی حفره پر شد دیگر روشنش نکردم. تا تابستان پر التهاب اعدام شهرام احمدی و دیدارم با مادرش. این شمع را شب اول اقامتم درسنندج ودر خانه خواهر شهرام روشن کردم. پس از ان هرگز رنگ اتش برخود ندید.امشب بار دیگر روشن شدبرای یک درویش اعدامی مظلوم. هزاران اعدام شده ی پیشین و هزاران زیر تیغ دیگر به ما میگویند حتی یک شمع هم قصه هایی خواهد داشت برای گفتن. شاید شاهدی باشد بر سوختن دلهایی که با هر اعدام اتش میگیرد و میشکند. مثل اینه ای هزار تکه میشود و هزار تصویر را تکثیر میکند. تصویر انسانهایی که قربانی حکومتی مست قدرت شدند تا ایران را به اگاهی برسانند که هیچ راهی نیست بجز عزم ملی.برای زدودن لکه اعدام از پیکر ایران زخمی از خون هزاران اعدامی.
امشب با غروب افتاب من بودم و این تصویر و گفتگوهایی در ذهنم با فرزندان محمد ثلاث . برایشان قدرت و صبوری برای مبارزه ارزو میکنم. نیک میدانند که هر اعدامی مثل عضوی از خانواده همه بازماندگان اعدام است.درویش مظلوم را به همراه جوان دیگری که مرتکب اشتباهی بسیار تلخ اما بدون قصد قبلی شده بود اعدام کردند. کسی چه میداند؟شاید سحرگاه امروز کسان دیگری هم با تماس طناب و گردن , پشت دیوار زندان از دنیا رفته اند که حکومت نام و نشانشان را پنهان کرده .با هر اعدام , جامعه ایران غمگین میشود اما عزم خود را جزم تر خواهد کرد برای برچیدن بساط نفرت انگیز چوبه و طناب . رویای ایران بدون اعدام مبارزه ای سخت و نفسگیر است.اما مردم میتوانند انرا محقق کنند.
روح ثلاث شاد که خندان بود برای بوسه بر دار. چه کسی میداند حال اورا؟ شاید دست افشان و پایکوبان میخوانده سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی. ما را ز سر بریده میترسانی؟ گر ما ز سر بریده میترسیدیم . در محفل عاشقان نمیرقصیدیم..
.پ.ن: -گره روبان همان است که ریحان زده.
-به مرور رنگ سیاهی که ریحان زده بود در حال از بین رفتن است.
_ وقتی از ایران امدم با خودم اوردمش.بازجو نمیدانست داستانش راوگرنه
-روزهای گذشته حرفهای زیادی برای گفتن داشتم که با اعدام محمد ثلاث انچنان غمگین شدم که حال و نای گفتن ندارم.چند روزی بگذرد خواهم گفت.