ترسیم افق پیش روی برای رویدادها در هر کشوری بدون درک شرایط جهانی ناممکن است. این امر به ویژه پس از طی دوره ی چهل ساله ی «جهانی شدن» به صورت یک ضرورت در هر کار تحلیلی و برای هر پیش بینی واقع گرایانه ای مطرح است. به همین دلیل نیز داشتن تصویری از آینده ی ایران بدون در نظر گرفتن پارامترهای کلان بین المللی، بین قاره ای و جهانی ناممکن است. این نوشتار سعی می کند که در این ابتدای قرن پانزدهم هجری خورشیدی، براساس تقویم حاکم برایران و با آغاز سال ۱۴۰۱، تصویری از آن چه از این پس در انتظار کشورمان است ترسیم نماید. لازم به توضیح است که این ارائه نه مفصل است و نه کامل. در حد یک مقاله و برای دادن ایدهای به کسانی است که هنوز حفظ تمامیتی به اسم ایران برایشان مهم است.
کسب شناخت از موقعیت جهانی منوط به تشخیص پارامترهای اصلی و مهم سازندهی این موقعیت است. دو مورد از اینها عبارتند از ۱) نظام اقتصادی حاکم بر جهان ۲) شرایط زیستی و اقلیمی کرهی زمین.
نظام اقتصادی جهان
این نظام را «سرمایه داری» می نامند که ترجمه ی واژه ی «کاپتالیسم» (Capitalism) است. اما ترجمه ی دقیق تر این واژه ی در زبان فارسی «سرمایه سالاری» است. پسوند «سالاری» به معنای تعیین کننده است. پس ترجمه ی بازهم دقیق تر، «سرمایه تعیین گری» است. به عبارت ساده تر آن چه ما نظام سرمایه داری می نامیم یک ساختار اقتصادی است که عامل تعیین کننده در آن سرمایه است.
تعریف سرمایه در اقتصاد «هر ثروتی است که برای تولید ثروت بیشتر» به کار گرفته شود. پس سرمایه با هر پول دیگری که صرف چیز دیگری می شود فرق دارد. پولی که یک فرد برای خرید یک خانه استفاده می کند «ثروت» یا «دارایی» اوست. اگر با همان پول یک خانه بسازد آن پول را می توان «سرمایه» نامید.
نظام سرمایه داری بر این اساس تنظیم شده است که بخشی از پول یا محصولات مورد مصرف قرار گیرد و بخش دیگر آن برای تولید کالا و خدمات بیشتر به کار گرفته شود. راز موفقیت سرمایه داری نیز در این بوده که بخش قابل توجهی از پول را صرف تولید ثروت می کند. به همین خاطر، در قلب سرمایه داری در ایالات متحده ی آمریکا میزان بهره ای که بانک بابت سود سپرده به مشتریان می دهد کمتر از نیم تا یک درصد است و در در یک مملکت با اقتصادی مفلوک مانند ایرانبین ۱۸ تا ۲۰ درصد. در یکی تولید ثروت با پول مطرح است و در دیگری تولید پول با ثروت.
حاکم بودن منطق به کارگیری پول برای تولید ثروت سبب شد نظام سرمایه داری رشد و پیشرفت عظیمی داشته باشد و تمام نظام های اقتصادی دیگر را در دراز مدت به زانو درآورد. این آن چیزی است که علم اقتصاد مورد بررسی قرار می دهد. اما از آن جا که هیچ اقتصادی بیرون از بستر جامعه نیست، رشته ی دیگری، به اسم «اقتصاد سیاسی»، جنبه های دیگری از این منطق اقتصادی را بررسی می کند. به طور مثال، این که پولی که قرار است ثروت بزاید از کجا آمده، چگونه حاصل شده، در اختیار کیست و چرا، در اختیار که نیست و به چه دلیل، روش تولید ثروت از طریق سرمایه چگونه است، این روش را که برقرار کرده، پول و ثروت تولید شده از طریق سرمایه در اختیار که باید باشد، چرا باید این گونه توزیع شود، نقش دولت در این میان چیست، نقش هر بخش از جامعه در این فرایند چیست، چگونه این سیستم قرار است عمل کند و دوام آورد، و…
یکی از نخستین کسانی که به طور روشمند به این سئوالات پرداخت «کارل مارکس» بود که در کتاب معروف خود «کاپیتال» (۱۸۶۷م) موضوع را از حیث تاریخی باز کرد و منشاء تا آن جا پنهان این منطق تولید ثروت از طریق سرمایه را آشکار ساخت. معلوم شد که زمینه ی پیدایش و استقرار این نظام در طول تاریخ شکل گرفته و در واقع هزاران سال عمر دارد؛ سرمایه داری بازتولید صنعتی و مدرن همان سیستم کهن است. مارکس اما یک ایرادی را در این میان پیدا کرد: از یک سو منطق سرمایه داری کهنه و قدیمی است و از سوی دیگر جهان قرن نوزدهم نو و مدرن و در حال تغییر. او این تضاد را «آشتی ناپذیر» تلقی می کرد و معتقد بود ایستایی منطق سرمایه داری با پویایی فرایندهای جامعه کنار نخواهند آمد. به همین دلیل پیش بینی کرد که این پدیده ی پویا باید بر آن سیستم ایستا غلبه کند تا بشر از دست بدبختی ها و فقر و جنگ و بیچارگی و نابرابری رهایی یابد.
فرمول پیشنهادی مارکس برای تغییر روشن بود اما بسیاری که وی را خواندند و پسندیدند و باور کردند، در مورد سازوکار ایجاد تغییر به اشتباه دچار شدند. مارکس از جبر تاریخ به عنوان زور عوامل ساختاری در مقابل اراده ی انسان ها یاد می کند، اما آن را به طور مشروط قابل تغییر می داند. شرط آن را مبارزه ای می داند که مجهز به دو عنصر آگاهی و سازماندهی باشد. این دو عنصر در دستگاه فکری مارکس تعریف شده هستند. آگاهی از نظر مارکس آن دانشی است که به واسطه ی آن مردمان بتوانند بدانند ۱) منافعشان چیست و ۲) برای تامین آن چه باید بکنند. برای وی مهم در این میان قدرت تشخیص «درست» منافع خود است نه هر تشخیصی. عنصر دیگر هم ضرورت کار منظم، هدفمند و تشکل یافته بود. این جا هم مارکس تاکید داشت که این حرکت سازمان یافته فقط زمانی شانس خواهد داشت که عنصر نخست را برای خویش تامین کرده باشد، یعنی مجهز به آگاهی باشد. مبارزه برای مارکس عبارت بود از تحرک سازمان یافته ی مجهز به آگاهی؛ یعنی فعالیت هدفمند و منظم تشکیلاتی بر اساس قدرت تشخیص درست منافع خود.
در طول بیش از یک قرن و نیم بسیاری از کسانی که خود را مارکسیسم می نامیدند در طی تلاش های سخت خود، با فداکاری بسیار، سه نکته را به درستی درک نکردند و به همین دلیل، نتوانستند منطق ایستای سرمایه داری را با فرایند پویای موجود در جوامع بشری تغییر دهند. این سه اشکال چنین بود: ۱) پیروزی پویایی برایستایی جبری نبود و نیست. ۲) پیروزی در گرو تشخیص «درست» منافع کسانی بود که میخواستند پویایی بر ایستایی غلبه کند، اما نتوانستند به این تشخیص دست یابند. ۳) سازماندهی، بدون عنصر آگاهی، ره به دیوانسالاری منجمد و دیکتاتوری میبرد و از آن هیچ تغییر مهم و مثبتی بیرون نمیآید.
ضعف عمده ی عنصر آگاهی در میان نیروهای مارکسیست را می توان در این دید که آنها به نقش محوری آزادی و خلاقیت انسان در روند رسیدن به «تشخیص درست منافع خود» پی نبردند و تصور کردند که آگاهی معادل محدود کردن آزادی و کشتن خلاقیت است که به آن «انضباط انقلابی» و امثال آن می گفتند. این اشتباه ترین برداشت از سخن مارکس بود که تاکید داشت هدف نهایی این مغلوب سازی نظام سرمایه سالاری چیزی جز «رهایی انسان» نیست. در روند رهاسازی خود است که انسان سرانجام رهایی را می یابد. در روند کسب آگاهی است که انسان آگاهی را تجربه می کند.
به هر روی، با شکست مارکسیسم غیر مارکسیستی، سرمایه داری غرب با فروپاشاندن اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق خود را فاتح جهان و پیروز رقابت ایدئولوژیک اعلام کرد و نظریه ی «پایان تاریخ» فرموله شد. اما آن چه در پَسِ ذهن غرب بود استیلای سرمایه سالاری در سراسر جهان بود، بدون مرز و معیار و مقاومت. این امر اتفاق افتاد و از دل آن هیولاهای عظیم ضد اجتماعی و ضد بشری مانند تاچریسم، ریگانیسم، نئولیبرالیسم افسار گسیخته و سرمایه داری وحشی مافیایی، اسلامی-آخوندی و صهیونیستی از دهه ی هشتاد میلادی زاده شد. و نیز در این جا بود که، مثل تمام موقعیت هایی که نبود رقابت و رقیب در آن سبب می شود پدیده ی انحصاری به سوی کج راهه رود، این امر روی داد. نظام سرمایه سالاری، که دیگر حریف و رقیبی نداشت، خصلت اصلی سرمایه -که عبارت بود از استفاده از پول برای تولید ثروت- را از یاد برد و تبدیل به سرمایه داری غیر تولیدی شد.
این ویژگی را هم در سال های اخیر یک کتاب «کاپیتال» جدید به نحو بارزی به نقد کشید. اقتصاددان فرانسوی «توماس پیکه تی» در کتاب خود، «سرمایه در قرن بیست و یکم» (۲۰۱۳)، زنگ خطر را به صدا درآورد. تز اصلی کتاب «پیکه تی» بسیار ساده است: او می گوید که میزان بازگشت سرمایه (the rate of return on capital (r)) که یک شاخص اقتصادی معروف است از میزان رشد اقتصادی ( economic growth (g)) بالاتر رفته و این امر سبب انباشت و تجمیع غیر عادی ثروت شده است. او پیش بینی می کند که این انباشت افراطی و غیر عادی سبب ایجاد بی ثباتی اقتصادی و اجتماعی می شود.
قابل یادآوری است که برای دو قرن، سرمایه داری نوعی تناسب محافظه کارانه را میان میزان تولید سود برای سرمایه و میزان رشد اقتصادی حفظ کرده بود؛ به این معنا که سرمایه کمابیش همان قدر سود می طلید که کل اقتصاد، چرا که گفتیم سرمایه، پول در خدمت تولید بود. تولید به رشد اقتصادی کل جامعه ره می برد و در این میان، سرمایه نیز پاداش خود را در قالب یک میزان بازگشت معمول دریافت می کرد. آن چه «پیکه تی» می گوید این است که حالا دیگر سرمایه فقط برای تولید ثروت به کار نمی آید، چرا که حتی در دوره هایی که رشد اقتصادی عمومی پایین می رود، بیکاری افزایش پیدا می کند، قدرت خرید کاهش می یابد و بحران های دوره ای سرمایه داری را در بر می گیرد، باز هم میزان بهره وری سود سرمایه (r) به نحوی ناباورانه به سوی بالا میل می کند. نمونه ی این امر را در دوران بحران اقتصاد ناشی از همه گیری کووید -۱۹ دیدیم که شرکتهای بزرگ سودهای نجومی به دست آوردند. (نگاه کنید به تصویری که میزان ثروت افزایی میلیاردرهای بزرگ جهان را در طول دورهی بحران کووید-۱۹ نشان میدهد.)
«پیکه تی» بر این باورست که این روند غیر منطقی سبب می شود که پولدارها پولدارتر و فقیران فقیرتر شوند و در یک جایی این نابرابری هنگفت همه چیز را و از جمله به گفته ی وی «نظام دمکراسی» را با تهدید مواجه خواهد ساخت. به همین خاطر او نیز نوعی از انقلابی گری مارکسیستی در روایت نرم و لطیف آن را توصیه می کند، اما نه به دست انقلابیون بلکه از طریق «دولت دخالتگر» که می آید و یقه ی میلیاردرها را می گیرد و از آن ها مالیات های سنگین می گیرد تا بتواند تعادل و نظم جامعه را با کاهش نابرابری و فقر حفظ کند.
باید گفت که شوربختانه، در کنار ناکامی مارکسیست های غیر مارکسیست، پیشنهاد «پیکه تی» نیز شانسی برای موفقیت نداشته است، چرا که وی به اشتباه دستگاه دولت را نهادی جدا از کلیت سیستم اقتصادی نابرابری آفرین می بیند و تصور می کند که می تواند به طور مستقل یا متفاوت از آن عمل کند. این اتفاق در هیچ کجای جهان سرمایه داری پیشرفته رخ نداده و نخواهد داد. به جز معدودی از ممالک اسکاندیناوی، که از گذشته سنت تامین رفاه اجتماعی از طریق مالیات های به نسبت قابل توجه را دارند، در هیچ یک از ممالک اصلی سرمایه داری از جمله ایالات متحده ی آمریکا، بریتانیا، آلمان، فرانسه، ژاپن، کانادا، استرالیا، کره جنوبی و … نشانه ای از گرایش استقرار «دولت مداخله گر» برای کندن پوست سرمایه دارانی که با پول پول می سازند و به درجات بی سابقه ی تاریخی در انباشت نابرابر ثروت ها رسیده اند دیده نمی شود. البته مواردی که به طور برعکس دولت ها به تمامی توان خود را در خدمت قویترین ها بگذارند بوده و هست، مانند استخدام یک میلیاردر کلاهبردار به نام دانلد ترامپ در کاخ سفید برای کاهش نجومی مالیات شرکت های بزرگ آمریکایی و یا به کارگیری یک مشاور مالی بانک به اسم امانوئل ماکرون در کاخ الیزه برای در هم شکستن قدرت سندیکاهای کارگری قدرتمند فرانسه و یا شارلاتان دیگری به اسم بولسونارو در برزیل.
اما در این بین نظم اجتماعی، سوسیال دمکراسی و خود دمکراسی تنها چیزی نیست که این نوع سرمایه داری افسار گسیخته مورد تهدید قرار می دهد. آثار جانبی این روند به جایگاه ها و لایه های مهمتری از حیات بشری آسیب زده است. این فقط جیب و روان و سلامت مردم نیست که به وسیله جنون سودآوری فاقد اخلاق مورد تهاجم قرار گرفته، طبیعت نیز بی نصیب نمانده و به سختی زخمی شده است. این نکته ما را به سوی پارامتر جهانی دوم یعنی شرایط وخیم اقلیمی می کشاند.
موقعیت شرایط اقلیمی زمین
نظام سرمایه داری، از همان ابتدای حیات خود در قرن هیجدهم، برای تامین سود سرمایه به فرمول «تولید به هر قیمتی» روی آورد و این امر به معنای زیرپاگذاشتن تمامی استانداردهای حفظ محیط زیست در طول دو قرن بوده است. این روند تقریبا دویست ساله کره ی زمین را با غارت منابع طبیعی، آلوده سازی آب، آلوده سازی هوا، کاهش جنگل ها و منابع، آسیب به لایه ی اوزون محافظ زمین، گرمایش فزاینده متوسط درجه ی حرارت، کمبود آب، کاهش زمین های قابل کشت، کاهش منابع آبی برای کشاورزی، بیماری های سراسری و همه گیری های گسترده ی جهانی مواجه کرده است.
دانشمندان اقلیم شناس به تدریج در مورد محو امکان زیستن موجود زنده در برخی نقاط هشدار داده اند. سازمان فضایی آمریکا (ناسا) اعلام داشته است که تا کمتر از سی سال دیگر کشورهایی مانند ایران، کویت، عمان، مصر، عربستان، سودان، اتیوپی، سومالی، یمن، آسیای جنوبی، برزیل، برخی ایالت های آمریکا مانند آرکانزاس، میزوری و آیووا، غیر قابل زیست خواهند بود. پیش بینی می شود که خشکسالی، توفان شن و گرد وغبار، جاری شدن سیل، آتش سوزی جنگل ها و کم آبی یا بی آبی سبب می شوند که صدها میلیون نفر در این مناطق قادر به ادامه ی حیات نباشند؛ یا باید مهاجرت کنند و جایی را بیابند (کجا!؟) و یا در شرایط بد اقلیمی، به دلیل فقر و گرما و بی آبی و گرسنگی هلاک خواهند شد. پیش بینی می شود که تا سال ۲۰۳۰ بین ۳۵ میلیون تا ۱۳۲ میلیون نفر به فقر مطلق فرو خواهند رفت.
در این شرایط عاقلانه ترین کار این بود که جهان شروع به کاهش آسیب رسانی به مادر طبیعت و پرداختن و تیمار کردن و تعمیر و بازسازی و هزینه کردن برای آن می پرداخت. افسوس اما که جنون «سودزایی به هر قیمتی» جایی برای این رویکرد عقلانی به جای نمی گذارد. در این شرایط شاهدیم که جنگ اوکراین و لشگرکشی ناتو در مقابل تهاجم روسیه جهان را به سوی یک دوران تازه از تشدید فشار مضاعف به منابع طبیعی غارت شده و آسیب دیده ی کره ی زمین و نیز اختصاص سرمایه های کلان به ساختن ابزار کشتار و تخریب به پیش می برد. این امر را که در اجلاس روز پنج شنبه ۲۴ مارس میان کشورهای ناتو مورد تایید و تاکید قرار گرفت باید شاخصی برای کندن ترمز ماشین سرمایه داری و حرکت در جهت کسب سود از طریق تشدید و تسریع تخریب کره ی زمین با تسلیحات و نظامی گری و جنگ افروزی بدانیم. افزایش بحران حتی فرضیه های یک جنگ شیمیایی و اتمی را تقویت کرده است.
در یک کلام، پارامترهای کلان در سطح جهانی به سوی تشدید نابرابری ثروت، فقر بیشتر برای فقرا، وخامت شدید وضعیت اقلیمی کره ی زمین و نیز تشدید خطر جنگ اتمی و تخریب گر در سطح گسترده حرکت می کند. این آن بستری است که اگر می خواهیم چشم انداز آینده ی ایران را بهتر دریابیم باید مورد نظر قرار گیرد.
ایران در این میان
از آن جا که مجموعه ی این عوامل، قدرت های بزرگ را، بدون تردید، با بحران های حاد اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مواجه خواهد کرد، ضرورت قربانی سازی کشورهای ضعیف برای تامین منافع و امنیت کشورهای قدرتمند که یک روند شناخته شده در یک قرن گذشته بوده است، تشدید خواهد شد. در این روند است که کشورمان ایران، به عنوان یک قربانی چرب و نرم، می تواند مورد طمع قدرت های بزرگ قرار گیرد و تبدیل به یکی از نخستین کشورهایی شود که در میان یک مثلث بی رحم و بی اخلاق تکه و پاره و تار مار شود.
مثلث فوق متشکل است از سرمایه داری غرب به رهبری آمریکا و بریتانیا که می خواهند برای کاهش خطرات استراتژیک مانع از دستیابی رژیم ایران به سلاح اتمی شوند. به همین دلیل در صورتی که این احتمال تقویت شود تردیدی در بمباران ایران و ویرانسازی کامل آن نخواهند داشت. ضمن آن که خطر افزایش قیمت نفت به سوی ۲۰۰ تا ۵۰۰ دلار در هر بشکه می تواند دستیابی مستقیم فیزیکی به منابع نفتی کشورهای دارای حکومت های فرومانده مانند ایران را باردیگر مطرح سازد. همان چیزی که انگیزه ی اشغال عراق در سال ۲۰۰۳ بود.
در ضلع بعدی، چین و روسیه هستند که، برای منافع اقتصادی و سیاسی خود، به ایران و منابع طبیعی و موقعیت جغرافیایی آن علاقمندند و در صورتی که ایران بمباران نشود برای غارت آن از هیچ تلاشی کوتاهی نخواهند کرد. ضلع سوم هم جبهه ای از قدرت های منطقه ای است که در پی آنند تا با دریدن عضو زخمی دسته ی کشورهای ضعیف، یعنی ایران، خود را تقویت کنند. جبهه ای متشکل از اسرائیل، پاکستان، ترکیه، مصر، عربستان سعودی و امارات متحده ی عربی.
در این میان، بی لیاقتی و حماقت رژیم آخوندی بهترین بستر را برای تقویت این تهاجم سه جانبه فراهم کرده است و انفعال مردم ایران و تسلیم قضا و قدر شدن آنها زمینه را برای باز بودن دست رژیم آخوندی در به باد دادن آینده ی ایران و دست دشمنان ایران را برای هجوم سراسری به کشورمان فراهم کرده است. نقطه ی شروع این موج تهاجمی جدید می تواند شکست برجام باشد. در صورتی که مذاکرات وین به طور رسمی خاتمه یابد، تمامی سه ضلع می دانند که ایران به صورت منزوی و فرو رفته در فقر و آشوب و گرسنگی و بی پولی و بی آبی به حال خود واگذار خواهد شد. در این صورت، شیر و پلنگ و ببر و خرس گرسنه و کفتار و کرکس و لاشخور طماع در پی آن خواهند بود که چگونه به این عضو لنگان، از نفس افتاده و ضعیف و بی دفاع هجوم و برای خود سهم بیشتری به چنگ آورند.
فاجعه در این جاست که با توجه به شرایط وخیم جهانی و بین المللی، حتی به ثمر رسیدن مذاکرات برجام نیز نمی تواند تغییری ماندگار در سرنوشت کشور ما پدید آورد. به قولی این اقدام بیش از حد کوچک و بیش از حد دیر است. برجام دوم نه دوامی خواهد داشت و نه، در مقابل حجم فرونشست بنای اقتصاد و جامعه ی ایران، کافی و موثر خواهد بود. پس به آن امیدی نباید بست. خانه از پای بست ویران است و خواجه وار نباید در فکر نقش برجام باشیم.
جان کلام، نگارنده بر این باورست که در شرایطی که سرمایه داری جهان و بحران اقلیمی آینده و عاقبت کلیه ی ملت های جهان را به خطر انداخته اند کمترین غفلت و ترس و تنبلی از جانب ملت ایران آینده ای سیاه و تباه برای آن تدارک خواهد دید و ایران و ایرانی را به ورطه ی محو و سقوط خواهد کشانید. بدون یک بیداری همگانی از خواب مصنوعی خود و یک حرکت مردمی گسترده کمترین شانسی برای نجات میهن عزیزمان وجود ندارد. نیاز به یک جنبش مردمی مجهز به آگاهی یا همان قدرت تشخیص درست منافع ملی خود داریم. برای این منظور نیاز است به یک شعار متحد ساز و یک رهبر که نقش کاتالیزور یک جامعه ی از حیث اجتماعی و روانی ازهم پاشیده ایفاء کند. پس، تمرکز خود را بگذاریم تا یک شعار واحد، (پیشنهاد جمع ما شعار «زندگی انسانی جمهوری ایرانی» بوده) به عنوان بیانگر خواست های قشرهای دلسوز و ستمدیده و به فقر کشیده شده ی ایران، به میان مردم برود و در پی آن باشیم تا در نبود رهبری، یک رهبر پیدا کنیم. بدون این دو، شروع کار مهم و وسیعی میان جامعه ممکن نخواهد بود. شدنی است اگر بخواهیم. انتخاب با ماست.#
***