«پیری جسم و جوانی روح»21 ژوئن 2013 – 31 خرداد 1392
توی اتوبوس نشسته بودیم و منتظر بودیم که آقای راننده حرف و حکایتش با آخرین مسافر که خانمی بود بیست، بیست و دو سه ساله تمام بشود و حرکت کند.
مسافر بغل دستی من که خانمی بود انگلیسی، میانه سال، آراسته و پیراسته، و سنگین و با وقار، از قیافۀ توی هم رفته اش پیدا بود که از طولانی شدنِ گفت و واگفت رانندۀ بی خیال و مسافر بی ملاحظه کلافه شده است و انگار با تکان دادنِ سرش می خواهد بگوید:
«با آن شلوار چرمی پاچسبش، با آن نیمتنه و کلاه کِپی جینش، با آن کفشهای سرخش، با آن موهای رنگ کردۀ بلوندِش، با آن قری که توی کمرش وول می خورد، با آن ناز و ادایی که به سر و گردن و شانه هاش می دهد، آدم می خواهد از جا بلند شود، برود…»
نه خیر، این خانم میانه سال انگلیسی نبود که می خواست از جا بلند شود، برود گرهِ مُشکلِ دختر خانم بیست، بیست و دو سه سالۀ یک پارچه ناز و ادا را با برگردانِ مؤدّبانه و شیرینِ یک متلکِ رندانه و تلخ فارسی وا کند و اتوبوس را به راه بیندازد، بلکه من بودم که تا از جا بلند شدم و قدم اوّل را برداشتم، دختر خانم بیست، بیست و دو سه ساله رویش را برای اوّلین بار گرداند به طرفِ مسافرها و با یک لبخند سادۀ بی ناز و ادا گفت: «ببخشید، آقا، همه ببخشید، تقصیر من نیست …»
و من به بقیۀ حرفش گوش ندادم و متحیّر برگشتم سر جایم، پهلوی خانم میانه سال آراسته و پیراسته که حالا قیافه اش توی هم نبود و سرش را هم تکان نمی داد، نشستم و رفتم توی فکر.
چرا رفتم توی فکر؟ برای اینکه آن خانم یک زن بیست، بیست و دو سه ساله نبود. دست کم شصت و پنج شش سالی داشت، امّا صورتش، با اینکه چین و چروکهایش را آرایش تندی نپوشانده بود، چیزی از زیبایی روشن جوانی او را حفظ کرده بود.
چرا متحیّر شدم؟ نه خیر! از این متحیّر نشدم که تا صورت او را ندیده بودم، با لباس و حالات و حرکاتش او را یک خانم جوان بیست، بیست و دو سه سالۀ یک پارچه قر و ناز و ادا و اطوار تصوّر کرده بودم! متحیّر شدم از اینکه چرا من باید مثل پدر و مادرهای نسل خودم، که حالا می شوند پدر پدر بزرگهای نسل جوان امروز، متحیّر بشوم از اینکه این خانم شصت و پنج شش سالۀ انگلیسی، مثل آنها همچین که سنّش به چهل و پنج، پنجاه رسیده بود، دست از خودش بر نداشته بود و نخواسته بود، و هنوز هم نمی خواهد، خودش را به پیری تسلیم کند.
خودمانیم! شما اگر جوان یا میانه سال هستید، من از خودتان نمی پرسم، ولی خودتان می توانید بروید از یک خانم یا آقای بالای هفتاد سال بپرسید: «الآن اگر به یاد آن روزهایی بیفتی که بیست، بیست و دو سه سالت بود، آن روزها را چه قدر از خودت دور می بینی؟»
یک آقای بالای هفتاد سال، نزدیک هشتاد سالش خودِ من، که در جوابتان می گویم: «دور؟ چه دوری! همین دیروز بود! من چه کار به این دارم که جسم حیوانیم دارد از هم در می رود، روح انسانیم هرگز پیر نمی شود!»
آن روز توی اتوبوس، آن خانم شصت، شصت و پنج سالۀ انگلیسی، با آرایش و لباس و حالات و حرکات یک جوان شاد و شنگول بیست، بیست و دو سه ساله، بدون اینکه خودش بداند، به من حالی کرد که روح همیشه جوان است، مگر اینکه ما خودمان بخواهیم هِی او را تو آینۀ جسممان پیر ببینیم یا با سر و وضع و حالات و حرکاتمان پیر نشان بدهیم.