وضعیت جهان نگرانی های بسیاری برانگیخته است. اصرار بر آن چه نمی تواند آن را نجات دهد باعث نجات آن نخواهد شد. تسلط سیستم حاکم بر روند شکل گیری انقلاب از حیث نظری و عملی به درجه ی بالایی رسید و این امر کار به راه انداختن و نیز به ثمر رساندن انقلاب ها را دشوارتر ساخت؛ هر چند که هر انقلاب ناکامی بر تجربه ی نیروهای مردمی نیز افزوده است و راه را برای جستجوی مسیرهای بهتر تغییر مثبت در جامعه بشری هموار کرده است. اما اگر بخواهیم به یک نظرگاه تازه دست یابیم تا موضوعات را بهتر ببینیم بد نیست که نگاهی به آن چه رفته است بکنیم.
دیدگاه سنتی بر انقلاب
برای دهه ها، تابع سایه ی سنگین نگاه انقلابی مارکسیسم و لنینیسم، بسیاری از مبارزین کشورهای جهان سوم باور داشتند که با افزایش فشار اقتصادی، واکنش اعتراضی در جامعه افزایش می یابد. اعتقاد براین بود که مردم فقر و گرسنگی را بر نمی تابند و دست به شورش می زنند. این نگاه برخاسته از یک تحلیل مکانیکی از تاریخ اجتماعی بشر بود. تحلیلی که شاهد رابطه ی ساده ی علت و معلولی -از نوع آتش و حرارت- به دو عنصر فقر اقتصادی به عنوان علت و اعتراض اجتماعی به عنوان معلول می نگریست.
جالب این که این رابطه ی ساده برای قرن ها نیز عمل کرده بود و این باور را قوام بخشیده بود که بر این قاعده، استثنایی وارد نیست. این فرمول حتی تا اواسط نیمه ی دوم قرن بیستم هم عمل کرد؛ اما از یک مقطعی، ناگهان، این قانون -که برخی از آن نظریه ی «جبر انقلاب» را بیرون کشیده بودند- دیگر کارآمد نبود. با گذر زمان دیده شد که هر چه فقر و غارت و ستم و گرسنگی رو به افزایش می رفت، تعداد انقلاب ها در حال کاهش بود، به نحوی که پس از طی دو دهه ی ابتدایی قرن بیست و یکم هنوز هیچ انقلابی روی نداده است. حرکت های اعتراضی «بهار عربی» را می توان به جنبش های گذرا و اعتراضات سطحی تعبیر کرد اما به طور قطع نه به عنوان انقلاب در معنای کلاسیک خود. یک قرن پیش در همین بازه ی زمانی، انقلاب اکتبر روسیه جهان را با شگفتی مواجه کرده و می رفت که تاریخ بشر را دگرگون سازد. انقلاب اکتبر دیگری در قرن بیست و یکم تا این جا رخ نداده و در چشم انداز نزدیک هم نیست.
اما چرا؟
به چه دلیل قانومندی ساده و اغواگری که انقلاب را به عنوان «موتور پویش تاریخ» معرفی می کرد، کارآمدی خویش را از دست داد؟
پرداختن به این پرسش کار توده های مردم در کوچه و خیابان نیست؛ کار انبوه نخبگان دانشگاه دیده اما فاقد درک تحلیلی از تاریخ هم نیست. و نیز این دل مشغولی کسانی که معتقدند فرمول های قدیمی هنوز هم خوب و موثرند، به شرطی که کسی به بازبینی «رویزیونیستی» آنها اقدام نکند هم نیست. به این ترتیب، پرسش در مورد این که “چرا توده ها دیگر انقلاب نمی کنند” فقط برای دو مقوله ی جمعیتی مهم است:
۱- طبقهی ثروتمند و قدرتمند مسلط بر جوامع و جهان
۲- نیروهای تغییرگر اهل تواءمان پژوهش و کنش
لایه ی ثروتمند می خواهد جواب این سئوال را داشته باشد تا آن را تکمیل و تقویت کند و مانع از هر گونه حرکتی شود که بخواهد ساختارهایی را که برایش ثروت و قدرت تولید می کنند به هم زند. بنابراین، به شدت در پی کشف مکانیزم های لازم برای این منظور است تا بتواند با نهادینه کردن آنها، راه را برای هر جنبش رادیکال مردمی، در قالب هدفمند و سازمان یافته آن، ببندند و بیش از آن چه به سرکوب آن بپردازد به خنثی کردن آن مشغول باشد: پیشگیری بهتر از درمان است.
اما نیروهای تغییرگر اهل تواءمان پژوهش و کنش، همان یک چند هزارم یک درصد جامعه ی بشری هستند که از یک سوی سودای فهمیدن دارند و از سوی دیگر رویای تحرک و پویاسازی جامعه. این نیروها، که به طور کامل از «انقلابیونِ» فاقدِ سوادِ روزآمد شده و از «باسوادانِ» فاقدِ حسِ مسئولیتِ کنشگری متمایزند، آن قدر اندک هستند که اگر راه درستی برنگزینند، بعید نیست تلاششان هرگز ره به جایی نبرد.
چنین نیروهایی وقتی به پرسش بالا می رسند تلاش می کنند که جواب را از دل یک تحلیل بیرون کشند و نه از درون بسته ی پاسخ های حاضر و آماده ی یک ایدئولوژی از پیش ساخته و پرداخته. این ها نیروهایی هستند که به جای تاکید بر «ایدئولوژی» به «متدولوژی» روی می آورند. اولی، بسته بندی محدودی از جواب های تغییر ناپذیر است و دومی روش تولید نامحدود پاسخ برای سؤال ها.
نیروهای سیاسی روش گرا، برخلاف تشکل ها و افراد ایده گرا، به دنبال آن هستند که با راهنما قرار دادن برخی از اصول اخلاقی، در صدد برآیند یک تحلیل پویا از پدیده ی جامعه ارائه دهند. در حالی که ایدئولوژی با یک عکسِ رنگ و رو رفته از گذشته ی جامعه به بررسی حال و احوال امروزی آن می پردازد، متدولوژی سفارش یک تصویربرداری دقیق از زیرساخت ها و روساخت های در حال تحول امروز جامعه را می کند. در حالی که ایدئولوژی با آوردن مثال های تاریخی گزینش شده خود را از استدلال برای اثبات ادعاهایش معاف می کند، متدولوژی تاریخ را بستر سازنده ی شرایط کنونی می داند و بس، اما می داند آن چه قرار است فردای یک جامعه را شکل بخشند دیگر دیروز آن نیست، امروز آن است.
پس، پیوند گذشته و حال برای ایدئولوژی گرایان یک پیوند جبری، مکانیکی و تاریخگراست، حال آن که برای متدولوژی گرایان صحبت از درکِ حالمحورِ جامعه است، با نگاهی به تاریخ برای درک مسیرهای علت و معلولی طی شده و به این جا رسیده.
با یک چنین دیدگاهی، وقتی هر دو به این پرسش مربوط به قحطیِ انقلاب ها می پردازند، دو نگاه مختلف را به کار می گیرند. ایدئولوژی گرایان با اتکاء به تجربه های تاریخی سازنده ی ایدئولوژی خود پاسخ می دهند که “انقلاب جبر تاریخ است و جامعه را گریزی از آن نیست”؛ بنابراین باید “صبر انقلابی” و پافشاری داشت تا سرانجام روزی انقلابِ توده ها از راه برسد. پاسخی ساده و خوش بینانه که می تواند آثار روانی خوبی برای باورمندان خود داشته باشد.
متدولوژی گرایان اما برای جواب دادن به استنطاق بالا -در مورد چرایی عدم بروز انقلاب با وجود فقر عمیق و گسترده شروع به استدلال می کنند. در زیر یکی از این استدلال ها به طور خلاصه بیان می شود:
اگر فقر به عنوان علت باعث انقلاب به عنوان معلول عمل می کند، پس، گسترش فقر باید سبب انقلابهای بیشتر و رادیکال تر شود؛ اما چنین نیست. لذا می توان حدس زد که عامل انقلاب -به طور عمده- فقر نبوده است؛ البته نقش فقر در آن قابل انکار نیست، اما اگر دهه هاست که فقر و فلاکت در حدِ گسترده ی خود، انقلابی در جوامع دچار بیچارگی معیشتی توده ها نمی آفریند می توان حدس زد که فقر و شرایط معیشتی و اقتصادی، عامل یگانه ی انقلاب نبوده اند. اینجاست که نظر به این جلب می شود که چیز یا چیزهای دیگری در در کنار شرایط اقتصادی فقرزده مطرح بوده که سبب ساز انقلاب می شده اند. آنها چه بوده اند که در نبودشان ما شاهد غیبت انقلاب هستیم؟ از این جا دیگر، بحثِ محورِ فقرِ مادیِ صرف را به کناری گذاشته به پارامترهای دیگری علاقمند می شویم.
آن چه در ایام گذشته مردم فقیر را به جنبش وا می داشته، علاوه بر فلاکت معیشتی، هم چنین باور به امکان پایان بخشیدن به آن از طریق یک حرکت جمعی رادیکال بوده است. باوری که به آنها درِ باغِ سبزِ فردایِ انقلاب را نشان می داد و انگیزه ای می شد برای پایان بخشیدن به سیاهی و تیرگیِ جامعه ی فرورفته در فلاکت مادی. در روندی که از آن به عنوان «پروسه ی انقلاب» نام می بردند، از یک جایی این باور به فردای بهتر، در قالب موتور انگیزشی، عمل می کرده است.
پس اگر فقر هست و انقلاب نیست، باید آن را به عاملِ باورِ به امکانِ برون رفت از فقر نسبت داد. غیبتِ این باور مردم را به کنار آمدن با فقر و فرو رفتن در باتلاق های عوارض جنبی فلاکت مادی می کشاند. این باتلاق ها متعددند: یکی از آنها مسخ انسانیت خویش است برای تبدیل شدن به مهره ی در خدمت نظام غارتگر حاکم با هدف پول سازی و کسب رفاه. یکی دیگر عبارت است از خودتخریب گری کمابیش آگاهانه برای پایان بخشیدنِ سریعتر به فلاکتی که از آن راه گریز نیست. به این ترتیب، جمع کثیرِ انقلابیونِ بالقوه یا تبدیل به جمعِ کثیرِ مزدوران و غارتگران و خدمتگزاران سیستم مسلط شدند تا رفاهی به دست آورند؛ و یا با غوطه خوردن در مذهب و خرافه و اعتیاد و الکل و سکس و سرگرمی، در جستجویِ مرگِ رهایبخشِ خویش می باشند. در این میان، صفِ انقلاب خالی شده است و کسی دیگر گوشش به گفتمان قدیمی انقلابیگری بدهکار نیست.
حاصل کار این که لایه های حداقلیِ انقلابی گرا در جامعه با هیچ درجه از استقبالِ قابل توجه مواجه نیستند و بازارشان رونقی ندارد. به همین دلیل، سرخورده و افسرده یا از کار سیاسی کنار می کشند و به انزوا روی می آورند و یا این که فاتحه ی مبارزه را می خوانند. اصرار بر انقلابی گری سنتی هم البته یک گزینه است اما فاقد هرگونه برآیند و چشم انداز.
با یک چنین استدلال تحلیلی -از جانب متدولوژی گرایان- در می یابیم که نبودِ انقلاب به دلیل نقصِ علتِ آن است؛ به قولی، «شرایط عینی» آن فراهم است اما «شرایط ذهنی»، خیر. نکته ی مهم این که آن چه در جهان کنونی می گذرد عبارت است از تشدیدِ هر چه بیشترِ شرایطِ عینی و تضعیفِ هرچه بیشتر شرایطِ ذهنی. به عبارت ساده تر، دهه هاست که جهان در یک دوگانه ی عجیب و نازا در جا می زند: فقر بیشتر برای توده ها و باور کمتر برای خروج از این فقر نزد آنها.
پس، در حالی که لایهی کم شمار انقلابی گراها شاهد دشوار شدن کار خود هستند، طبقه ی فربه بالا شاهدِ آسان شدنِ تثبیتِ سلطه ی خود است. برای آنها راهنمای اقدام روشن و شفاف است: “از یک سو مردم را هر چه بیشتر غارت کن و به فقر بکش و از سوی دیگر، به این باور دامن بزن که برای پایان دادن به این موقعیت هیچ کاری نمی توان کرد”. این ضمانتی تاریخی برای بقای فاصله ی طبقاتی است.
اما از آن سوی برای انقلابیون کار بسیار سخت است: چگونه توده هایی را که از یک طرف هر چه فقیر و گرسنه تر می شوند و از طرف دیگر، هر چه بی باورتر و قضا و قدرگراتر، به یک حرکت انقلابی کشاند؟
این شرایطِ تناقض آور -یا پارادوکس-، در حال حاضر در سراسر جهان عمل می کند، در ایران و در سایر کشورهای دچار فاصله ی شدیدِ طبقاتی، از جمله برخی از کشورهای ثروتمند جهان مانند آمریکا، یا پاره ای از کشورهای اروپایی و نیز تمامی قاره ی آفریقا، آمریکای جنوبی و نیز بسیاری از جوامع در آسیا.
باز برمیگردیم به خانه ی اول و پرسش معروف: چه باید کرد؟
نگارنده بر این باور است که با روش های سوخته ی قبلی نمی توان توده های به فقر کشیده را از ناباوری بیرون کشید یا آنها را از خدمت به سیستم برحذر داشت. هیچ گفتمانی به پیش نخواهد رفت؛ امروز فقط یک ابزار باقیمانده است: عمل.
اما چگونه عملی؟ این جا هم باز هم گزاره ی فوق صادق است: هیچ یک از عمل گراییهای تجربه شده ی گذشته، مانند قیام مسلحانه و امثال آن، جوابگو نیست، زیرا که توده ها فاقد قدرت معنابخشی سنتی به این حرکت ها هستند، حساسیت سابق را نسبت به آنها ندارند و به همین دلیل سیستم در منفی جلوه دادن این حرکت ها و سرکوب آنها در جلوی چشم توده های بی باور دست بالا و باز را دارد.
پایان گفتار گرایی و آغاز عمل گرایی
پس به این دو نکته ی فنی توجه کنیم:
۱- هیچ گفتمانی دیگر در میان تودهها باورآفرین نیست.
۲- روشهای عملی آزموده شده نیز میان تودهها باورآفرین نیستند.
دقت کنیم که در نکته ی اول واژه ی «هیچ» هم به گفتمان های قبلی و قدیمی و هم به جدید و تازه اشاره دارد؛ هیچ کدامشان موثر نخواهند بود، چون ماشین ارتباطاتی سیستم حاکم ارزش کلام را برای این موارد از میان برده و از معنا تهی ساخته است.
در نکته ی دوم اما از استفاده از واژه ی «هیچ» پرهیز شده و تاکید بر این است که روش های کار عملی تجربه شده و قدیمی دیگر جوابگو نیست، اما راه برای عمل تازه و ابتکار جدید هنوز باز است.
حال باید از خود بپرسیم که این «عمل تازه» چه می تواند باشد؟
پاسخ روشن است. ما دیگر نمی توانیم به توده ها فردای بهتری را با پیش شرط شرکت در انقلاب وعده دهیم. ابزار ارائه ی وعده همان گفتار است و گفتار نیز بی اثر شده است. اما می توان این وعده را به شکل غیرگفتاری و در عمل به آنها ارائه داد؛ یعنی شرایطی را فراهم کرد که در آن، توده ها رویای زندگی بهتر را در قالب آرزوپردازی نشنوند، آن را در قالب یک پروژه ی اجرایی ببینند. دیگر شنیدن و حتی دریافت امر شنیده شده باور نمی آورد، دیدن و فهم آن چه دیده می شود باور می آورد.
اگر می خواهیم توده ها را به یک آرمان جذب کنیم، آن آرمان را تشریح و تفسیر نکنیم، پیاده کنیم؛ قول آن را ندهیم، خود آن را در حال اجرا شدن و تحقق مادیش نشان دهیم. این، یگانه زبانی است که توده ها امروز در جهانِ گفتارزدایی شده می فهمند: زبانِ عمل و اجرا و نتایج مثبت آن.
آرمان ما چه بوده است؟ جهانی بهتر. نیروهای انقلابی باید به ساختن این “جهان بهتر” اقدام کنند تا توده ها به آنها بپیوندند. اما اگر همین “دنیای بهتر” را در قالب جزوه و مصاحبه و برنامه ی تلویزیونی و کتاب و مقاله منتشر کردیم تاثیر گذار نخواهد بود و جمعیت کلانی جذب ما نخواهند شد. اما اگر یک تعاونی تاسیس کردید و با دادن شغل و درآمد نشان دادید که فرمولِ فعالیت جمعیِ مبتنی بر عدالتِ شما در حال اجرا و موفقیت است، حتمن بسیاری به سراغ شما می آیند، با شما کار می کنند، کار شما را توسعه می بخشند و قادر خواهند بود که به سمت مراحل بزرگتر و جدی پیاده کردن طرح آرمانی شما حرکت کنند.
این دیگر «جبر انقلاب» نیست، انقلابِ جبر است؛ یعنی ایجادِ انقلاب در تدارکِ جبری که سیستم طبقاتی موجود را وادار به تحول و تغییر می کند. این تغییر دیگر با کاری نکردن و دعوتِ صِرف از توده ها برای یورش به سیستم و شکستن آن به دست نمی آید، با پیاده کردن گام به گام یک طرح سازنده رخ می دهد. این جاست که در می یابیم در جهان امروز انقلاب دیگر به راه انداختنی نیست، برپاکردنی نیست، ناگهانی نیست، بلکه یک پروژه ی ساختن مرحله به مرحله با مدیریتی هدفمند و هوشمند است. همان مدیریتی که انقلابیون و دگرگونی طلبان از آن غافل بوده اند ولی طبقه ی حاکم به طور دقیق و مفصل به آن پرداخته و آن را به یک ابزار قوی و کارآمد در دست خود تبدیل کرده است.
بدیهی است که برای حرکت در این مسیر، سیستم حاکم تلاش خواهد کرد قواعد نادرست، ناعادلانه و ضدانسانی خود را به هر بازیگری در صحنه ی اقتصاد یا جامعه تحمیل کند؛ این قابل پیش بینی است، اما همه می دانیم که این تحمیل اراده از بالا هرگز مطلق نیست و همیشه و همیشه حاشیه ای برای مانوور و بهتر عمل کردن و متفاوت عمل کردن وجود دارد.
تصور کنیم اگر انبوه نیروهای سیاسی ایدئولوژی گرا که دچار نوعی ایستایی و فرسودگی شده اند، با یک «انقلاب در انقلابی گری» وارد عرصه ی مبارزه شوند، چه موج قدرتمندی از جریان های عمل گرا، ارزش مدار و انسان محور می تواند شکل گیرد. یک جریان مردمی سازنده ی تعاونی های حرفه ای در عرصه ی صنعت، خدمات و کشاورزی و یا سازمان های مردم-نهاد در عرصه ی نیازهای اجتماعی، فرهنگی، هنری، ورزشی، آموزشی، زیست محیطی و غیره.
این تجربه در برخی از موارد، مانند تعاونی های قدرتمند آمریکایی که با شرکت های خصوصی بزرگ رقابت می کنند، دیده شده است. شرکت های بزرگی به صورت تعاونی توسط کارکنان خود اداره می شوند به سهم خویش زاینده ی نزدیک به هزار میلیارد دلار ثروت در آمریکا می باشند. تعاونی «ماندراگون» در اسپانیا از سال ۱۹۵۶ توسط تعدادی از دانشجویان کنشگر سیاسی برپاشد و چنان گسترش یافت که در سال ۲۰۱۹ تعداد کسانی که در حوزههای مختلف این تعاونی بزرگ فعالیت میکردند به ۸۱ هزار نفر رسید. تعاونی ها در همه ی کشورهای پیشرفته در حال گسترش و تحکیم جایگاه خود هستند و با یک موج تعاونی-محور می توان انحصارهای بزرگ سرمایه داری تشنه ی سود و دشمن طبیعت و زمین را از چنگ آنان بیرون کشید.
این پیشنهاد به معنای نفی هرگونه فعالیت سیاسی سنتی نیست، اما یک موج موفق از شرکتهای فعال در حوزه های صنعتی، کشاورزی، فن آوری، خدماتی و غیره که پایبند ارزش جان و کرامت انسان باشند، به حفظ محیط زیست پایبندی داشته باشند و الگوی توسعه ی پایدار را در فعالیت خویش دنبال کنند، می تواند در مقابلِ صفِ شرکت های غول آسایِ سودمحورِ سرمایهداری -که دولت ها را به عنوان نوکران خود اجیر کرده اند- تبدیل به یک قدرت عظیم مردمی شود. این موج می تواند مدارس و دانشگاه و وسایل ارتباط جمعی خود را داشته باشد و به آگاه سازی و آموزش و نیز تربیت نسل های بعدی بپردازد. فراموش نکنیم که یک شرکت اقتصادی مانند فیسبوک با اهداف صرف مادی و سودجویانه برای خود سه میلیارد نفر عضو و مخاطب و تولیدکننده و مصرف کننده در خدمت دارد و یک حزب کمونیست در یک کشور جهان سومی برای رساندن پیام خود به سه هزار نفر مشکل دارد: سه میلیارد نفر معادل یک میلیون برابرِ سه هزار نفر است.
در سایه ی این موج پوینده و زاینده است که توده ها، با دیدن یک جایگزین و این بار نه با شنیدن یا وعده ی آن در یک آینده ی نامشخص، در می یابند که تغییر، شدنی است و به کنشگران خلاق این آلترناتیو تبدیل خواهند شد.
ارزش هایی که چنین جریانی می تواند به آن پایبند باشد از این قرار است:
• جان و کرامت انسان بالاترین ارزش است و هیچ چیز برتر و مهم تر از آن نیست.
• اقتصاد باید در خدمت زندگی بشر باشد نه زندگی انسان ها در خدمت اقتصاد.
• هیچ فعالیت تولیدی نباید به نابودی محیط زیست زمین و منابع آن بیانجامد.
• رعایتِ ارزشهای اخلاقی و درستکاری شرط اصلی یک فعالیت خوب و یک جامعه ی سالم است.
• هر فعالیت و کاری باید این هدف را داشته باشد که درد و رنج انسان ها را کاهش و خوشبختی و شادی آنها را افزایش دهد.
• خوشبختی فرد در گرو خوشبختی جمع و خوشبختی همگانی در گرو خوشبختی تک تک اعضا جامعه است.
• ظرفیت های انسان برای خوب عمل کردن، تولید کردن، تامین رفاه و خوشبختی برای زندگی همه ی انسان ها و نیز حفظ محیط زیست، بی نهایت است.
با اصولی از این دست می توان به تدریج، چه در ایران و چه در هر کجای جهان که هستیم، به فعالیت هایی روی آوریم که با موفقیتِ خویش به الگویی برای توده های ناامید و بی باور تبدیل شوند. این بار دیگر بحث برانگیختن باور در آدم ها نیست، بحث قرار دادن آنها در مقابل واقعیتی است که با قدرت مادی سازندگی و کامیابی ملموس و موثر خویش این باور را در آنها تولید می کند. انتخاب با ماست.
————————————————————————————————
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید:
«بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: korosherfani@yahoo.com
End: